گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
ماهنامه موعود شماره 55
خاطراتی از امام







قرائت قرآن خانم فاطمه طباطبایی همسر فرزند امام، حاج سید احمد آقا، میگوید: یک دفعه نجف که بودیم، آقا چشمشان ناراحت
شده بود. دکتر آمد چشمشان را دید و گفت: شما چند روزي قرآن نخوانید، و استراحت کنید. امام یک دفعه خندیدند و گفتند:
‹‹دکتر من چشمم را براي قرآن خواندن میخواهم. چه فایدهاي دارد، اگر چشم داشته باشم و قرآن نخوانم؟ شما یک کاري بکنید
که من قرآن بخوانم!›› خاطرة جوانی امام خمینی که در ایام جوانی به آقا روحالله شهرت داشت، گاهی براي رفع خستگی با دوستان
جوانش به تفریح و بازي میرفت. یک بار یکی از همبازيهاي جوانش نزد آیتالله شیخ عبدالکریم حائري که استاد امام بود، آمد
و گفت: من از آقا روحالله شکایت دارم. حاج شیخ فرمود: چه شکایتی داري؟ عرض کرد: آقا روحالله هر وقت توپ میزند، سعی
دارد به صورت من بزند. به طوري که دو سه بار به دماغ من خورده است و خون دماغ شدهام. حاج شیخ در حالی که تبسم میکرد،
گفت: آقا روحالله! عزیزم! مواظب باش دوستانت اذیت نشوند و شکایت نداشته باشند. آقا روحالله گفت: آقا من قصدي ندارم. وقتی
توپ را پرت میکنم، از بس دماغ این آقا بزرگ است، توپ به آن میخورد، تقصیر من نیست! از این گفته، حاج شیخ، حضار و
همبازيهایش خندیدند. سفر به سوریه نوة امام، سید حسن آقا خمینی، میگوید: روزي که آقا مسیح (نوة امام و فرزند خانم
مصطفوي) از جبهه برگشته و به خدمت امام رسیده بود، امام خطاب به مسیح گفتند: ‹‹تو شهید نشدي که بنیاد شهید ما را یک سفر
به سوریه بفرستد؟!›› پینوشت: * برگرفته از کتاب سیماي امام خمینی(ره)، تألیف محمدرضا اکبري
سپیده سر میزند
معصوم زمان من، اگر او را ببینم، که سعادتش را ندارم، اگر صدایش را بشنوم که گوش دلم کر است؛ نه اصلًا اگر نامهام به
دستش برسد، به او میگویم: اي تنها معصوم این زمان! دختري را میشناسم که براي درس خواندن قالیبافی میکند. خانوادهاي
شلوغ دارد که براي زندگی تقلا میکنند. مریضی دارد که به علت ضعف مالی در خانهاش جان سپرده است. اینها کسانی هستند
که با وجود فقر، ایمان دارند. ولی، درآن سوي سکه کسی است که نمیداند چطور پولش را خرج کند. خانوادهاي که ظاهراً
مسلمانند ولی نه اسلام را میشناسند و نه کفر را، اصلًا نمیدانند چرا زندهاند؟ فکر میکنند در جهان بهتریناند. حتی کسانی را
میشناسم که رفتارشان اسلامی است، نماز میخوانند و روزه میگیرند، ولی ریا میکنند. مال مردم را آنقدر بالا میکشند که
میپندارند از آسمان فرود آمدهاند. ما را اصلًا انسان حساب نمیکنند. اي دوست مؤمنان! نمیخواهم بگویم از این چیزها بیخبري،
بلکه میخواهم بگویم اگر حق انتظار را به جا نیاوردهام، ولی این چیزها را میبینم. زهرا سمیعی سپیده سر میزند موعود من وقتی
میآید که غنچههاي عشق، که شعلههاي روشنایی، که خرمنهاي سپیده میان ظلمتکده دلها روییده باشد. موعود من وقتی میآید
که یاقوتهاي اشک روي گونههاي من ضیافتی بیپایان برپاکرده باشند. موعود من وقتی میآید که دلها همه آبی شود و خون
صفحه 44 از 61
عشق در شریانها جاري گردد و خوشههاي زندگی در دشتهاي خشک به رویش نشیند؛ آن گاه برهوت*ها بدل به برکههاي
روشن آب میشوند و موجهاي زندگی در آن به تلاطم میایستند. آري با آمدن او هستی در جذر و مدّي دیگر به تکاپو میافتد...
علیرضا عطایی اصفهان پینوشت: * برهوت: بیابان بیآب و علف و خشک.
امتحان خدا
شهرت یافت. در سال 1262 هجري شمسی در « خیاط » شیخ رجب علی نکو گویان ، سالها بعد به دلیل انتخاب شغل دوزندگی به
تهران دیده به جهان گشود. پدرش، مشهدي باقر، پیشهور بود ?و سایۀ پرمهرش دوازده سال، رجبعلی را آسوده داشت. با مرگ
پدر، رجبعلی دوازده ساله، که از برادر و خواهر تنی بیبهره بود، در غربتی سنگین و جانکاه گرفتار شد. سالهاي کودکی و
نوجوانی را چونان همسالان خویش به فراگیري خواندن و نوشتن پرداخت و پس از آن، براي گذران زندگی، به کار خیاطی روي
آورد. نوجوانی بیش نبود که به شوق شنیدن موعظهها و پندهاي انسانساز اخلاقی، در حرم حضرت عبدالعظیم و مساجد شهر، پاي
منبر سخنرانها مینشست و خمیره درون خویش را با نوشیدن آیات قرآن و روایات معصومان شکل میبخشید. تنهایی، تفکر و
خودسازي، از او شخصیتی ساخت که توانست در پرتلاطمترین سال هاي آغاز جوانی، قهرمانانهترین حرکت زندگی خود را، که
در ایام جوانی دختري رعنا و زیبا از بستگان، دلباخته من شد و سرانجام » . در تمام سالیان عمر پربرکتش نقش داشت، آشکار سازد
در خانهاي خلوت مرا به دام انداخت، با خود گفتم: رجبعلی! خدا میتواند تو را امتحان کند. بیا این بار تو خدا را امتحان کن!
آنگاه به سرعت از «! سپس به خدا عرضه داشتم: خدایا! من این گناه را براي تو ترك میکنم، تو هم مرا براي خودت تربیت کن
دام گناه میگریزد و بیدرنگ دیده باطن او روشن میشود و آنچه را که دیگران نمیدیدند و نمیشنیدند، میبیند و میشنود. 2
همین پایداري جوان خیاط در برابر خودنماییهاي افسونگرانۀ دنیا بود که روزنههاي پردرخشش جهان معنی را بر روي او گشود و
از همین زمان بود که لطف و محبت جاودان الهی بر وجود او پرتو افکند. از آن پس، هرگاه شیطانِ نفس به سراغش میآمد و با دو
صد جلوه به او رخ مینمود، سراسر وجودش را خشم و غضب فرا میگرفت، از خانه بیرون میرفت. در هواي کوچه و خیابان قدمی
چند میزد و آنگاه که خود را بر نفْس خویش چیره مییافت، ساکت و آرام و خندان باز میگشت و به کار میپرداخت. دنیا
تعبیر میکرد و دیگران را از فرو غلتیدن در دام آن « پیرزنه » چنان در چشمانش پست و خوار شده بود که همواره از آن به دکان
بازمیداشت و به پرهیزکاري و عبادت و بندگی خالصانه درگاه الهی فرا میخواند. جوان خیاط با این اندیشه، نخستین گامها را
براي ورود به عرصۀ پرهیاهوي زندگی، استوار برداشت و با نفْسکشی و قناعت کوشید تا بهرههاي زیادتري نصیب خود سازد.
،« امامزاده ابراهیم » رویکرد وي به امور معنوي، فرصت تفریح و گردش را از وي گرفته بود. اما اگر دوستانش او را براي رفتن به
دعوت میکردند، با آنان همراه میشد، و در آنجا به جز خواندن نماز و دعا کاري نداشت « بیبی شهربانو » یا « امامزاده ابوالحسن »
و در هر فرصتی که مییافت از فراخواندن به کارهاي نیک و بازداشتن از امور ناشایست، فرو نمیگذاشت. یکی از دوستان او
شدیم. نان و خیاري گرفتیم و از کنار « بیبی شهربانو » میگوید: جمعی بودیم که همراه رجبعلی خیاط به قصد دعا روانه کوه
برخیزید برویم پایین، که ما را برگرداندند. » : بساط خیارفروش، قدري نمک برداشتیم و بالا رفتیم. آنجا که رسیدیم، خیاط گفت
یک بار دیگر، همراه گروهی از دوستان، با ماشین به طرف امامزاده .« میگویند: اول پول نمک را بدهید، بعد بیایید مناجات کنید
برویم خدا که » : ابوالحسن روانه میشود. مردم میگویند: پل خراب است و راه بسته و نمیتوانید از رودخانه بگذرید. میگوید
میروند و معلوم میشود پیش از رسیدن ایشان، جماعتی آمدهاند و پل را درست کردهاند. رفتار و سخنانی چنین، دوستان را .« هست
بیش از پیش به سوي جوان خیاط میکشاند و آنان را با گوشههایی دیگر از روحیات و اخلاق وي آشنا میکند. اینگونه است که
جوان مکتبنرفته و استاد ندیده، مسئلهآموز صد مدرس میشود و با این که لباس روحانی ندارد، بلکه لباده ??و عبایی میپوشد و
صفحه 45 از 61
عرقچین بر سر میگذارد، برازنده عنوان شیخ میشود و از آن پس او را شیخ رجبعلی میخوانند. شیخ مکتب نرفتۀ ما، با همان
صفاي باطن و صمیمیت دوستداشتنی خود به چنان باور و ایمانی رسید که تا دم مرگ، لحظهاي از دعا و مناجات به درگاه الهی
غافل نبود. داستان واپسین لحظات زندگانی او از زبان یکی از یاوران او، همچون لحظه لحظۀ زندگانی او خواندنی و آموزنده
است. سرانجام، پس از هفتادونه سال بندگی و عبادت خداوند در این دنیاي گذرا، در روز دهم شهریور 1340 هجري شمسی، مرغ
وجود شیخ از قفس تن پر میکشد و شیخ به خاطره میپیوندد. وفات شیخ همنشینان او از وفات شیخ چنین گزارش میدهند: خواب
دیدم که دارند در مغازههاي سمت غربی مسجد قزوین را میبندند. پرسیدم: چرا؟ گفتند: آشیخ رجبعلی خیاط از دنیا رفته است.
نگران و پردلهره از خواب برخاستم. ساعت سۀ نیمه شب بود. خواب خود را رؤیاي صادقه یافتم. پس از اذان صبح، نماز خواندم و
بیدرنگ روانه منزل یکی از دوستان شدم. با شگفتی از دلیل این حضور بیموقع سؤال کرد. جریان رؤیاي خود را تعریف کردم.
ساعت پنج بود که به طرف منزل شیخ راه افتادي. شیخ در را گشود، داخل شدیم و در اتاق، همراه شیخ نشستیم و قدري صحبت
کردیم. شیخ به پهلو خوابید و گفت: چیزي بگویید، شعري بخوانید! یکی خواند: خوشتر از ایام عشق ایام نیست صبح روز عاشقان
را شام نیست هنوز یک ساعت نگذشته بود که حال شیخ را دگرگون یافتم و از شیخ خواستم که برایش دکتر بیاورم. فرمود:
مختارید، دکتر را آوردم و شیخ را معاینه کرد و رفتم نسخه را بگیرم. هنگامی که برگشتم، دیدم شیخ را به اتاقی دیگر بردهاند، رو
به قبله نشسته و شمد ???سفیدي روي پا انداخته است و با انگشتانش یکسره با شمد بازي میکند. یک مرتبه حالتی پیدا شد و
گویا در گوش او چیزي گفتند که گفت: انشاءالله. سپس فرمود: امروز چند شنبه است؟ دعاي امروز را بیاورید تا بخوانیم. هر سه
نفر خواندیم. سپس فرمود: دستهایتان را سوي آسمان بلند کنید و بگویید: العفو، یا عظیم العفو، العفو؛ یا کریم العفو؛ خدا مرا
ببخشاید. سپس من دنبال یکی دیگر از دوستان رفتم، که معلوم شد قبل از رسیدن من به سوي منزل شیخ رفته است. وقتی برگشتم،
مغرب بود و شیخ قالب تهی کرده بود. گویا همین که دوست دیگرمان میرسد، شیخ آغوش میگشاید و او را در بغل میکند و در
دفن میگردد. با « ابنبابویه » دامان او جان به خدا میسپارد. پیکر پاك او با تجلیل، از منزل تشییع میشود و در صحن مزار
درگذشت شیخ رجبعلی خیاطی، پروندة اعمال خدایی آن مرد باصفا بسته نمیشود، بلکه با ادامه راه او به وسیلۀ دانشآموختگان
مکتب اخلاص و عشق به خدا، هر روز حسنات او افزوده میگردد و درجاتش فزونی مییابد. بوي گل سرخ در سفر به کاشان،
شیخ مانند همه سفرهاي دیگر، نخست به قبرستان شهر رفت. همراهان شنیدند که به حضرت اباعبدالله الحسین(ع) سلام میدهد.
جلوتر میرود، میگوید: بویی به مشامتان نمیرسد؟ بوي گل سرخ! و از مسئول قبرستان میپرسد، امروز چه کسی را دفن
کردهاند؟ وي همه را به طرف محل دفن کسی میبرد که تازه به خاکش سپردهاند. در آنجا همه آن گل را بو میکنند. شیخ
میگوید: وقتی این بنده خدا را در این جا دفن کردهاند، وجود مقدس سیدالشهداء(ع) تشریف آوردهاند این جا، و به واسطۀ این
شخص، عذاب را از اهل قبرستان برداشتهاند. پنجره فولاد در سفر به مشهد، هنگامی که در صحن حرم مطهر امام رضا(ع) بود،
جوانی را میبیند که در کنار پنجرة فولاد با گریه و زاري، امام رضا(ع) را به حق مادرش قسم می دهد و دعا میکند و چیزي
میخواهد. شیخ به یکی از همراهان میگوید: برو به جوان بگو درست شد! جوان رفت. از شیخ میپرسند: جریان چه بود؟
میگوید: این جوان، خواهان ازدواج با کسی بود که به او نمیدادند و متوسل به حضرت امام رضا روحی فداه شده است. حضرت
فرمودند: درست شده است برود. پینوشتها: 1. حکایتهایی از زندگی شیخ رجبعلی خیاط، به کوشش محمد محمدي
ريشهري. 2. ظاهراً این واقعه در سن 23 سالگی شیخ اتفاق افتاده باشد ?. صنعتگر ??. جامۀ گشاد و بلند که روي قبا (لباس مردانۀ
بلند) میپوشند ???. پارچۀ نازك سفید که در تابستان روي خود میاندازند.
نسیم
صفحه 46 از 61
با من بمان اي سبز! تا همیشۀ افلاك ها بلند کی میشود به پاس تو کولاكها بلند؟ هر روز در حیاط حسینیه میشود دستان پاك و
پرعطش تاكها بلند در انتظار رویش فردا نشستهایم فردا که باز میشود ادراكها بلند فردا که میشود به خدا نعرههاي مرگ از
شانههاي وحشی ضحاكها بلند احساس کردهاید که این کوه سخت چیست؟ کاهی که شد به حرمت پژواكها بلند روزي که
میشود به یقین، با تمام درد با هر نشانه، نالۀ شکاكها بلند با من بمان، بمان دلم از خاكها گرفت اي سبز تا همیشۀ افلاكها بلند
مرضیه کمالیزاده (مشهد) مَدار عشق معنی روان عشق،آبروي جویبار با تو تازه میشود، لحن گویش بهار از تو هر کجاي باغ،
میتوان نشان گرفت پشت یک درخت بید، زیر سایه چنار از شکوه پَر زدن، از رها شدن بگو ما قفس نشستهایم، اي تو آسمانْ تبار
نقطه شروع عشق، راز خلقت تو بود دور میزند فلک، تا ابد بر این مدار معنی دوبارهاي، واژه از تو میشود با تو بوي پنجره،
میدهد تن حصار از عطش کلافهایم، اي دلیل تشنگی بیبهانه مثل ابر، بر کویرمان ببار افسون امینی لحظههاي سبز هنوز سکوت
مبهم تو از حریم پنجره تجاوز نکرده هنوز، تکرار لحظههاي سبزت قطره، قطره بر غریبی سایهها نمیگرید تا، بشوید بُهت رنگین
غصههایم را چه میشد، میآمدي! چرخی میزدي بر قلب گر گرفتهام بر شانههاي خستهام که جایی براي طلوع خورشید ندارد. چه
میشد، میآمدي سکوت پنجره را با اشارهاي میشکستی و پشیمانی پیشانیام را با آبشار صمیمیت میشستی انتظارم تا شانههاي تو
میرسد چه میشد عقربهها را کنار میزدي سوار بر بال نسیم کوچههاي غربت را در مینوردي تا خاطرات کهنه با آمدنت خیس
خیس شود تا آن روز من سکوت چشمان پنجره را رسوا نخواهم کرد. سلبیناز رستمی
سپیده آخرالزمان
سپیده آخرالزمان در افسانههاي قدیمی یونان، تاریخ انسان به پنج دوره زیر تقسیم شده بود: 1. دوره طلایی 2. دوره نقرهاي 3. دوره
برنزي 4. دوره قهرمانان 5. دوره آهن. عصر طلایی، دوره رفاه، آسایش، خوشبختی و برکت بود. ولی در دورههاي بعدي، زشتیها
و بديها رخ نشان داده و با گذشت ایام، جاي خوبیها را میگرفت. تا اینکه در دوره آهن، بدي به بیشترین حدّ خود میرسید.
هسیودوس، این دوره را، به عنوان دوره تلخیها، جنگها، مرارتها و ناخوشیها معرفی میکند. البته دوره بعدي، دوباره دوره
طلایی خواهد بود و انسانها برادروار، در کنار یکدیگر، به زندگی خود ادامه خواهند داد. در افسانههاي هند قدیم نیز، دورههاي
حالت مشابهی نشان میدهد. بنا به عقیده آنان، زندگی به بشر، در اعصار مختلفی طبقهبندي شده است. اولین دوره ‹‹کریتایوگا››
(عصر طلایی) است. در این عصر انسانها عمر طولانی بوده، و در میان آنها بدي، کینه، نفرت، غرور و مانند آن پیدا نمیشود. در
دوره بعدي،‹‹ ترتایوگا››، درستی و امانتداري، کم میشود. در دوره ‹‹دواپرایوگا›› بشر از اصالت دور میشود و انحرافات بروز
میکند. خوبیها به انتها میرسد و سقوط انسانها شروع میشود. در نهایت هم، ناخوشی و بدبختی و ذلت، خود را ظاهر میسازد.
دوره کالی یوگا (دوره آهن)، دوره سقوط و انحراف است. ترس، مرض، فقر و گرسنگی، حاکم بر سرنوشت بشر است. ولی از پی
آن، دوباره دوره ‹‹کریتایوگا›› ظاهر خواهد شد. عصر کمال و زیباییها، مجدداً از راه خواهد رسید.
کتاب ماندگار
معصومه نجفی مطیعی مدتهاست نگاهم بر ویترین کتاب فروشیها، قفسۀ کتابخانهها، روي طاقچهها و حتی سر سفرههاي مجلل
عقد، ثابت میشود و چشمانم به کتابی خیره میماند که گرد و غبار فراموشی بر گلها و پرندگان زیباي روي جلد آن نشسته است.
با خود میاندیشم که چرا کمتر کسی دست نیاز به سوي آن میبرد؟ چرا دیر به دیر به سراغش میرویم؟ چرا غالباً در همنشینی با
آن احساس غریبی و دلتنگی میکنیم و حرفها و کلماتش را نمیفهمیم؟! چرا این کتاب آشنا که روزگاري مورد احترام ما بود،
امروز آن قدر غریب است که هر وقت تابوتی به هوا برمیخیزد، کلمات آن زنده میشود و چون فرو مینشیند، فراموش میشود؟ یا
صفحه 47 از 61
وقتی کلمات و جملات آن را از بلندگویی میشنویم ناراحت و افسرده میشویم و میگوییم: حتماً باز هم کسی از دنیا رفته است!
در حالی که رسالت این کتاب فقط کسب ثواب و آمرزش گناهان و خیر اموات و مردگان نیست. این کتابی نه براي مردگان که
براي زندگان است. امروزه اگر خیلی همت کنیم، ماه مبارك رمضان که میشود، سراغی از آن میگیریم و سعی میکنیم لااقل
یک دور هم که شده آن را ختم کنیم. شاید براي این که خواندنش در این ماه ثواب بیشتري دارد! نمیدانم آیا به قدر یک آیه هم
که شده در زندگی بدان عمل کردهایم یا فقط صفحات تذهیب شده و طلاکوبش را ورق میزنیم و لحظهشماري میکنیم که چه
وقت تمام میشود! آن را میخوانیم بیآنکه بفهمیم حرفهایش علاوه بر معناي ظاهري، معانی تازهاي هم در باطن خود براي
روزگار ما دارد. راستی آیا هیچ با خود فکر کردهاي چرا کمتر کسی دواي دردهایش را در قرآن میجوید؟ آیا این نسخۀ شفابخش
الهی، فقط براي اقوام و اجداد ما در گذشتههاي خیلی دور پیچیده شده است و بیماريهاي قرن ما را درمان نخواهد کرد؟ گاهی
فکر میکنم چرا مردم این همه با دیوان حافظ فال میگیرند؟ مگر میشود اشعاري که در قرن هشتم هجري قمري. سروده شده،
زبان حال انسانهاي عصر کامپیوتر هم باشد؟! از هر کس میپرسم، میگوید: شعري که در فالم آمد، دقیقاً وصف حال و روزم بود
حافظ قرآن بود. و من نمیدانم وقتی ،« حافظ » و من میاندیشم چرا این طور است؟ و بعضیها میگویند: شاید به این دلیل باشد که
شعر حافظ بعد از این همه سال، هنوز معانیاش طراوت و تازگی دارد، چرا قرآن که به اعتقاد بعضیها منبع و مرجع اصلی
سرودههاي اوست، تا این اندازه مهجور و غریب مانده است؟ کمترین توجهی به آیات آن نمیکنیم. مسجد چهارمناره ساختن و
رنگ و لعاب دادن و درونش نرفتن یعنی تحقیر مسجد. نماز را با سجاده رنگین و مهر سنگین و تسبیح و انگشتري به جاي آوردن و
حروف را غلیظ ادا کردن و توجه به صاحب حروف و مخاطب کلام نکردن و هیچ نفهمیدن، یعنی تحقیر نماز. و قرآن را در قاب و
رحل و طاقچه گذاشتن یعنی تحقیر قرآن. کسی که نداند قرآن چیست، چه فرقی میکند که با وضو لمسش کند یا بیوضو؟ کسی
که یک بار ختم قرآن میکند و هیچ نمیفهمد و بر قلب و دیدهاش قفل نهاده میشود، چه فرقی دارد با کسی که اصلًا نمیداند
قرآن چیست و آن را نخوانده است؟ مگر قرآن کتاب زندگی نیست؟ پس چه فرقی میکند کسی قرآن را بخواند و نداند زندگی با
قرآن یعنی چه؟ چه خوب است که رهنمود قرآن ناطق، مولا علی(ع)، را رهتوشۀ راهمان گردانیم که در نهجالبلاغه میفرماید: قرآن
منحصر به اوراقی نیست که در میان جلدي گرد آمده و هر کس آن را در خانۀ خود نگاه دارد. بلکه منظور من از قرآن، عمل کامل
به معنی آن و همت بر انجام وظایفی است که در آن مطابق وحی آسمانی درج شده است. قرآن پنددهندهاي است که خیانت
نمیورزد. راهنمایی است که گمراه نمیسازد. گویندهاي است که دروغ نمیگوید. هیچ کس با قرآن همنشین نشد، جز آن که
چون برخاست هدایتش افزایش و گمراهیاش کاهش یافته بود. پس براي دردهاي خود از قرآن شفا بجویید و در سختیها از قرآن
کمک بخواهید. و بهترین روش قرائت قرآن را در مقالۀ یکی از روزنامهها یافتم که نوشته بود: از حکیمی عارف نقل است که
من قرآن میخواندم، اما لذت نمیبردم بعد از مدتی خود را وادار کردم که چنین تلقی کنم موقع قرائت قرآن آن را از » : میگفت
زبان پیامبر بشنوم و این در روحیۀ من تأثیر داشت. بعد گفتم خود را به جاي پیامبر میگذارم و فرض میکنم جبرئیل این قرآن را بر
قلب رسول(ص) نازل میکند. یعنی من شنونده و گیرنده از جبرئیل هستم. در مرحله سوم بنا را بر این گذاشتم که قرآن را مستقیماً
از خداي بزرگ دریافت می دارم یعنی وقتی قرآن را میشنیدم یا میخواندم چنین صحنهاي را براي خود فراهم میکردم که
روش دیگر در قرائت قرآن، تفکر کردن است. هر .« خداوند با من سخن میگوید. آنگاه بود که لذت قرائت قرآن را درك کردم
آیهاي را که میخوانیم، آن را با حال خود منطبق کنیم و بیندیشیم که خداي عالم متناسب با حال فعلی ما چه معرفت و هدایتی ارائه
میکند. نیت براي دستیابی به این مقصد چشمان ما را به حقایقی میگشاید که هیچگاه پیش از آن نمیدیدیم. پس از این به بعد
با قرآن انس بیشتري پیدا کنیم.
خرمایی از آتش
صفحه 48 از 61
مریم خانم سلام، شانس آوردم باران » : به قلم یک منتظر در اتاق را باز کردم و در حالیکه چادرم را از سرم برمیداشتم، گفتم
جوابی نیامد. وقتی نگاهم را چرخاندم در جا خشکم زد. باورم نمیشد، یعنی این همان مریم دو، سه ماه پیش «... گرفت، وگرنه
مریم و سجاده! چه میبینم؟ داري سر به سرم میگذاري؟ آره جان خودت، لااقل اگر نمازخوان نیستی، با من » : است. زیر لب گفتم
باز هم ساکت بود، کیفم را به گوشهاي انداختم. هنوز باورم نمیشد؛ نگاهم را دور اتاق چرخ دادم، پنجرهها «! از این شوخیها نکن
بسته بود. انگار از اول فکر همه جا را کرده بود. خصوصاً اینکه در حیاط را هم برایم باز گذاشته بود. به مریم خیره شدم. دلم
میخواست زودتر از کارش سر در بیاورم. اتاق کاملاً ساکت بود، طوري که صداي نفسهایم را میشنیدم. از جا برخاستم و
آرام گوشم را نزدیک او بردم، خیلی عجیب «؟ شما که استعفا داده بودي، اینطوري مهمان دعوت میکنی » : کنارش ایستادم. گفتم
بود، صداي گریهاش که به سختی آن را پنهان میکرد بر تعجبم افزود. ابروهایم را در هم کشیدم و دستم را زیر چانه گذاشتم. مریم
خم شد و بعد از بلند شدن از رکوع، زانوهایش را روي زمین ثابت کرد و با تمام وجود پیشانیاش را به مهر چسباند. هر فکري را از
ذهنم گذراندم. اما هیچ کدام با آن چه که در پیش رویم میدیدم، مطابقت نداشت. مریم سر از مهر برداشت. قطرات اشک جوي
کوچکی را روي مهر درست کرده بودند. گاهی گریهاش بیشتر میشد و شانههایش به شدت میلرزید. فکر کردم نکند، برایش
ناراحتی یا مشکلی پیش آمده که اینطور؟ اما نه، این نمیتوانست بهانۀ خوبی باشد. پشت سرش نشستم و به دیوار تکیه دادم. نگاهم
آسمان را میپایید. ابرها رفته رفته به هم میپیوستند و سیاهتر میشدند. گلهاي سرخ چادرش توجهم را جلب کرد. معلوم بود که
خیلی وقت است از آن استفاده نکرده. سرم را به دیوار چسباندم. در دلم خدا را شکر کردم که بالاخره به هر بهانه و دلیلی به راه
آمده. گلهاي سرخ در ذهنم تداعی میشد، بزرگ و بزرگتر و بزرگتر... انگار همین دیروز بود. وقتی خانهشان رفتم. درب
حیاط را مثل همیشه برایم باز گذاشته بود. او را که دیدم خیلی آرام و ساکت گوشۀ اتاق نشسته بود و مطالعه میکرد. شاخه گل
شاخه گل را گرفت و خیلی خشک جواب « سلام، بفرما، مریم خانم » : سرخی را که در دست داشتم به سویش دراز کردم و گفتم
مریم ریشخندي زد و «. هیچی، به عنوان هدیه دوستی، ناقابل است » : لبخند زدم و گفتم «؟ به چه مناسبت » : سلام را داد و گفت
چیزي نگفتم و فقط لبخند زدم. کتابش را بست و بدون آنکه بگذارد تا اسم «؟ متشکرم، اما فکر نکنم بیمناسبت آمده باشی » : گفت
خیلی خوش آمدي، راستش وقتی گفتی میخواهی بیایی، » : روي آن را بخوانم، در مقابل نگاه خیرهام آن را کنار گذاشت و گفت
چیزي نگفتم. از جا بلند «. خیلی خوشحال شدم، مدتی است که دلم میخواهد با کسی حرف بزنم، احساس کمبود عجیبی میکنم
به طرفش رفتم و در آینه نگاهش کردم و «؟ خب، چه خبر » : شد و مقابل آینه ایستاد و به چهرة خشمگین خود خیره شد و گفت
خبري » : نگاهش را از صورتم برگرداند و گفت «؟ شما تعریف کنید از اوضاع و احوال خودت چه خبر » : و پرسیدم « سلامتی » : گفتم
دستم را روي شانهاش «. نیست، اگر منظورت نماز خواندنم هست که خبر تازهاي نیست. یک ماه بیشتره، تازه چیز مهمی هم نیست
گل سرخ را روي میز «؟ چی میگی مریم، مسئله به این مهمی؛ شنیدم، هر وقت عشقت کشید میخوانی، آره » : گذاشتم و گفتم
اصلًا حوصله ندارم، آمدي نصیحتم کنی؟ میدانی خیلی وقت است که خانه و زندگی برایم شده زندان، از همه » : گذاشت و گفت
البته اینطوري نمیخواستم ول کنم، اما... اما شد » . و بیآنکه مهلت حرف زدن به من بدهد ادامه داد « متنفرم، تنها نماز که نیست
دست بردار! کی بود میگفت میخواهم آنقدر پاك بشوم که آقا را ببینم، تو که » : خشم خود را به سختی فرو دادم و گفتم «. دیگر
آره، من بودم اما راستش خسته شدم، همه چیز برایم پوچ است، حس میکنم خدا » : ابروهایش را در هم کشید و گفت «؟ نبودي، نه
داشتم از حرص منفجر میشدم. «؟ آن وقت، من براي چی ادا در بیاورم » : نفس عمیقی کشید و ادامه داد «. هم مرا دوست ندارد
گل را از روي میز برداشت و «. چرا قبلاً میخواندي، به همان دلیل هم حالا بخوان، احساس دلتنگی تو براي همین است » : گفتم
چون دلم نمیآید به این راحتی از جادة صافی که تا حالا میرفتی، » : بلافاصله گفتم «؟ بیخیال بابا، چرا گیر دادي به این » : گفت
صفحه 49 از 61
نه بابا، فقط بعضی وقتها که خسته » : مریم گل سرخ را بو کرد و گفت «؟ بروي تو خاکی. ببینم به این راحتی قید همه چیز رو زدي
با بیحوصلگی کنار «؟ پس خانه را بیستون میخواهی » : وسط حرفش پریدم و گفتم « باشم یا دیر وقت باشد، یا کاري... داشته باشم
حالا هم میتوانی چنین » : گفتم «. وقتی بچه بودم سر نماز احساس پرواز و سبکی میکردم، اما حالا دیگر نه » : پنجره رفت و گفت
من » : بدون آنکه جوابم را بدهد، حرف خودش را زد و گفت «. حالی داشته باشی، بسته به این است که خودت چقدر مایل باشی
جانماز مال خودت، امیدوارم » : با عصبانیت گفتم «. تصمیم خودم را گرفتهام اگر میخواهی جانماز را به عنوان هدیه از من قبول کن
و نگاهم را روي گل سرخ که در دستش «. تعارف نمیکنم، نمیخواهم » : میخواست اصرار کند که گفتم «. بالاخره لازمت شود
تاب میخورد، دوختم، گلی که هر لحظه کوچک و کوچکتر میشد... پلکهایم را باز و بسته کردم. انگار از دنیاي دیگري
سلام خانم! » : بیرون آمده بودم. مریم سرش را به راست و چپ برگرداند و هقهق گریه کرد. دستم را روي شانهاش گذاشتم و گفتم
شانهام خیس شده بود، «. سلام، دلم میخواهد بمیرم » : سرش را روي شانهام گذاشت و با صداي بریدهاي گفت «؟ چیزي شده
گریهاش بیشتر شد. «! تبریک میگویم نمازخوان شدهاي، آفرین » : صورتش را در مقابل صورتم گرفت، به زور لبخندي زدم و گفتم
چشمانش را بست و سرش را به دیوار تکیه داد و در حالی که «. نمیدانی از صبح تا حال چی کشیدم » : گفت «؟ چی شده » : گفتم
بغضش ترکید و «... دیروز که گفتم بیایی خانۀ ما براي همصحبتی بود. اما دیشب خواب عجیبی » : زیر چشمی نگاهم میکرد، گفت
گفتم: «؟ یعنی خدا مرا میبخشد » : نگاهش روي سجاده نشست و گفت «؟ میبینی کارم به کجا رسیده » : با همان حال گریه ادامه داد
از پشت پنجره به آسمان نگاه کردم. «. به خودم ظلم کردم، کاري که از سه ماه پیش شروع کردم » : گفت «؟ مگر کاري کردهاي »
حضرت را » : لبش را گزید، ادامه دادم «؟ خیر باشد، چه خوابی دیدهاي » : انگار داشت منفجر میشد، اما نمیتوانست گریه کند. گفتم
با گوشۀ چادرش اشکها «. اي کاش او آمده بود! حالا فهمیدم پیش چه کسی ارزش دارم » : گریهاش را فرو خورد و گفت «؟ دیدي
مریم بیچاره! آبرویت رفت، دیگه شیطان برایت ظرف خرما از جهنم میآورد. دیگه رفتی تو دستۀ » : را پاك کرد و با خودش گفت
گریه امانش را برید و گفت: «. در خواب شیطان را دیدم که با ظرف خرما به استقبالم آمده » : بُهتم زد چیزي نگفتم. ادامه داد «. آنها
و ساکت شد. «. از صبح که بیدار شدم، انگار دنیا روي سرم خراب شده، آن ظرف خرما جلوي چشمم است، حالم را به هم میزند »
هر چی » : او در حالی که از جا بلند میشد، گفت «؟ خیلی از نمازهاي قضایت مانده » : از جا بلند شدم و پنجره را باز کردم، گفتم
دیگر چیزي نگفت؛ چادرش را جابهجا کرد و روي سجاده ایستاد. دستانش را تا بناگوش بالا برد، صداي «. بخوانم، کم است
دستانش را پایین انداخت و لبانش شروع «... الله اکبر » : لرزانش سکوت اتاق را میشکست. بغضش را به سختی فرو خورد و گفت
کرد به تکان خوردن... بغض آسمان هم ترکیده بود و اولین قطرههاي اشکش روي صورت زمین مینشست...
گلبانگ
خانۀ چشم بیا چو مهر درخشان شبی به خانۀ چشم ببین که نیست به جز دیدنت بهانۀ چشم به چشم من قدمی نه، که شستهام به
سرشک بیا چو سایۀ مژگان به آستانۀ چشم جمال تو، به نگاهم، چو باغ رؤیایی است مرو به سیر گل و لاله، جز نشانۀ چشم نگاه
کن که چه موجی به چشم من جاري است عیان نما قد خود را به دانه دانۀ چشم بیا که با تو سمند جهاد، خواهم راند به شرق و
غرب بتازم به شادمانۀ چشم به ظلّ رایت تو، آفتاب همره ماست میان مردمک دیدهام فسانۀ چشم کشم به دیدة خود، جلوههاي ناز
شکسته خواهد شد شبی که بندهنوازي کنی به خانۀ چشم محمد حجتی « پریشان » تو را فروغ مهر بتابد به جاودانۀ چشم حباب چشم
(پریشان) محبوب داور حضرت زهرا(س) یگانه گوهر است شافع و خاتون روز محشر است وصف او هرگز نیاید بر زبان چون
مقامش از تصور برتر است فخر دارد بر خدیجه(س) از مقام این سند فرمودة پیغمبر(ص) است مادر گیتی نزاده مثل او زین سبب
محبوب حیّ داور است آنکه او از عزت و جاه و جلال مام سبطین و علی(ع) را همسر است زندگی در سایۀ لطف بتول(س) از
صفحه 50 از 61
بهشت و حور و غلمان خوش تر است زن مگو! زنهاي عالم بندهاش او محمد(ص) را یگانه دختر است سید ابوالفضل ناصرچیان
اراکی تا بهار تو... صبر گرچه رفته از کف و طاقتی نمانده است این همه دل به خون نشسته جاي مانده است فرق آسمان شکافت،
حرمت زمین شکست خنجري که عشق را به خاك و خون کشانده است بیگمان هنوز بیکران آبیات ندیده است موج آتشی که
سنگ را فرو نشانده است! اي صبور آل نور، جمعههاي بیظهور رفته، صبح استجابت ندبههاي خوانده است دیدهها دخیل بستهاند
بر ضریح انتظار یک دو پلک بیشتر تا بهار نمانده است معصومه نجفی مطیعی در عطش انتظار اي که منم قطره، تو دریاي من!
ساحل سرسبز تو مأواي من من نگزیدم ز جهان جز تو را دیدن روي تو تمناي من جان و تنم، زمزمۀ نام توست پس بشنو نام خود از
ناي من واي اگر سر بدهم نالهاي! کون و مکان، واله غوغاي من چون سخن از نام تو آرم به لب چشم جهان مست تماشاي من پر
بزن اي مرغ خوشالحان عشق! تا چمن آن گل رعناي من مرده شود زنده به فتواي تو چون به تصرف شدي اولاي من طرح جهان
صورتی از روي توست جمله نهاناند و تو پیداي من در غم هجران تو اي گلعذار! ناله بر آید ز سویداي من گر که تویی روح
من و راز جان چیست در این قالب و اعضاي من چون که تویی محور ارض و سما، از خود و از خلق، تمناي من گر نشناسند
اي و سوختی داغ تو « پروانه » مقامات تو، به که بمیرند، به فتواي من اوج نظرگاه تو کاخ خیال بهبه! ازین مأمن و مأواي من اي که تو
شد سرّ سویداي من پروانه طهماسبی شکوه عشقها افسانه گویا بودهاند یا محبتها، چو رؤیا بودهاند مردم از مردم فراري گشتهاند
شهرها از شور، عاري گشتهاند کو حماسه کو دلیر روزگار کو جوانان دلیر ماندگار شیرها در صحنههاي کارزار قدرت و شور و
جلال و افتخار کو همه مردانگی آزادگی جملگی سبقت گرفته در بدي گم شده در شهوت و خودکامگی بردگان سیم و زر در
زندگی میشود حاصل ز عمر، افسردگی در درون سینهها آشفتگی آدمی عزّ و کرامش در زر است چون نمیداند ز قدسی برتر
است شکوهها دارم ز اهل این زمان گفتهها دارم به دادار جهان کاي خداي مهربان! آخر رسان صاحب ارض و سما، صاحب زمان
مهسا مقدم غزل انتظار نگاه کردهام از روزن شکیبایی تمام عمر به راهت چه وقت میآیی به جادهها چه غریبانه چشم دوختهام ز
پشت پنجرههاي غریب تنهایی تمام پنجرهها بی تو مات مانده، بیا بیا که با تو شود کوچهها تماشایی کجاست کشتی چشمت که
لنگر اندازد کنار ساحل این چشمهاي دریایی بگو که سمت نگاهت کدام آفاق است تو اي که سمت نگاه تمام دلهایی نیامدي و
ز اندوه غربتت خون شد دل تمامی آلالههاي صحرایی به لحظه لحظۀ این روزهاي یلدایی دلم گواهی آن میدهد که میآیی حمید
واحدي (ارومیه)
عنایتی از غربت
روي صندلی راحتیاش توي بالکن تکیه داد. از این اخلاقها نداشت که شب در بالکن بنشیند و کوچه و خیابان را تماشا کند.
شاید هم وقت این کارها را نداشت. اما هرچه بود آن شب با شبهاي دیگر کمی فرق داشت. هرچند ظاهراً مثل همیشه، شبی بدون
مهتاب و خیابانهایی خو گرفته با روزهایی پر رفتوآمد و پرزرق و برق و پرسروصدا و شبهایی ساکت و خوابآور... سیگاري
روشن کرد و گوشۀ لبش گذاشت و در حالی که دستانش را پشت سر به هم قلاب کرده بود به روزهاي پیش فکر کرد... بیمارستان
آن روز هم مثل روزهاي قبل شلوغ بود. اما با این وجود توانست، ماشینش را در پارکینگ بیمارستان پارك کند، دستهگل را از
صندلی جلویی برداشت. کراواتش را درست کرد و به طرف بخش کودکان بیمارستان هامبورگ، به راه افتاد... . روي صندلی
راحتیاش توي بالکن تکیه داد. از این اخلاقها نداشت که شب در بالکن بنشیند و کوچه و خیابان را تماشا کند. شاید هم وقت این
کارها را نداشت. اما هرچه بود آن شب با شبهاي دیگر کمی فرق داشت. هرچند ظاهراً مثل همیشه، شبی بدون مهتاب و
خیابانهایی خو گرفته با روزهایی پر رفتوآمد و پرزرق و برق و پرسروصدا و شبهایی ساکت و خوابآور... سیگاري روشن
کرد و گوشۀ لبش گذاشت و در حالی که دستانش را پشت سر به هم قلاب کرده بود به روزهاي پیش فکر کرد... بیمارستان آن
صفحه 51 از 61
روز هم مثل روزهاي قبل شلوغ بود. اما با این وجود توانست، ماشینش را در پارکینگ بیمارستان پارك کند، دستهگل را از صندلی
جلویی برداشت. کراواتش را درست کرد و به طرف بخش کودکان بیمارستان هامبورگ، به راه افتاد... . مدتی بعد، وقتی از اتاق
دخترك بیرون آمد و خودش و دکتر بخش را از تیررس نگاه او دور دید سؤالی که ذهنش را مشغول کرده بود، را با دکتر در میان
گذاشت و پاسخ شنید که: اوه، آقاي شولدر! من عادت ندارم که به بیمارانم امیدهاي واهی بدهم. اگرچه از لحاظ روانشناسی،
ناامید کردن مستقیم هم کار درستی نیست، اما خب من یک پزشکم و قبل از هر چیز، بیمارم از من میخواهد حقیقت را به او
بگویم. و اما در مورد دختر شما، تنها راهی که براي بهبودي نسبی او به نظر میرسد، عمل است، البته با درصد خطر بسیار بالا و...
آقاي شولدر، بار دیگر و بدون آنکه منتظر جواب باشد، پرسید؛ پس با این صحبتها، او نمیتواند، مثل گذشتهاش، کاملًا سالم و
تندرست شود؟ راه برود، بدود... خب البته، اضطراب، نگرانی، و ناراحتیهاي روحی، هر یک به تنهایی میتواند از عواملی باشد
که نتیجۀ مثبت عمل را کاهش میدهد. آیا لازم است با یک روانشناس یا مشاوري صحبت کند؟ دکتر عینک را از چشم برداشت
و با دستمال کوچکی، شیشههایش را تمیز میکرد که گفت: اوه، در این چند روزي که اینجا بستري بود. هم من و هم همکارانم،
به قدر کافی با او صحبت کردیم. باید به او حق داد. شکستگی استخوان پهلو، در عین حال که خیلی دردناك است، خیلی هم
خطرناك است. او امروز مرخص میشود. ضمن آنکه باز هم میگویم، شما باید با دخترتان صحبت کنید... آقاي شولدر،
شانههایش را بالا انداخت و گفت: من و همسرم براي اینکه کارمان را از دست ندهیم ناچاریم از صبح تا شب، در یک شرکت
مددکاري اجتماعی مشغول باشیم. دکتر که به انتهاي سالن و به اتاق استراحت رسیده بود، در آستانۀ درب ایستاد و گفت: با این
حال صحبت نزدیکان تأثیر بیشتري دارد، بهخصوص اوه... اسمش چی بود؟ آن خانم مسن که روز ملاقات آمده بود، روسري
بله، از او بخواهید که با او صحبت کند. دختر شما فکر میکند که از زیر عمل جان « بیبی » : داشت؟ آقاي شولدر، بیمعطلی گفت
سالم به در نمیبرد و خب، تحمل شکستگی و درد، برایش بهتر از مردن است و این طبیعی است. یاد بیبی افتاد. پکی به سیگار زد
و از جا برخاست و در حالی که صندلی راحتیاش همچنان به جلو و عقب حرکت میکرد، آقاي شولدر از بالکن به اتاق خواب
برگشت. خانم شولدر مثل همیشه، زودتر از بقیه، خواب بود. به ساعت روي میز کنار آباژور، خیره شد. تازه سر شب بود...
تهسیگارش را به زیرسیگاري سپرد و براي صحبت با بیبی، آرام از اتاق بیرون آمد. از پلههایی که به اتاق دختر و پسرش منتهی
میشد، گذشت. کمی آن طرفتر از پلهها، در سالن، شعاع کمرنگی از چراغ آشپزخانه، دایرة کوچکی را به داخل سالن، وارد
کرده بود. از تاریکی و سکوت وحشتآور خانه، گذشت و خود را به آشپزخانه رساند. بیبی مثل همیشه، با پیراهنی ساده و بلند،
اما تمیز و روسرياي که تا وقت خواب از سر برنمیداشت، مشغول کار بود. چهرهاش آرام و صبور به نظر میآمد. خسته نباشی
آقاي شولدر صندلی را از زیر میز بیرون «... متشکرم آقا » : بیبی! شیر آب را بست و بند پیشبند را از کمر باز میکرد که گفت
کشید و نشست: آمدم بپرسم، چه خبر؟ باهاش صحبت کردي؟ بله، اما خب، سارا جوابی نداد که شما را خوشحال کند. و مشغول
خشک کردن ظرفهاي شسته شده، شد. این چه حرفی است. همه میدانیم، تو خودت هم میدانی که سارا تو را خیلی دوست
دارد. پس تو باید یک کاري براي سلامتی او بکنی، اینطور نیست؟ آقا! من هم سارا را مثل دختر خودم دوست دارم و حاضرم
براي خوب شدن او هر کاري بکنم. اما شما از من میخواهید او را به کاري وادار کنم که از آن وحشت دارد. او حتی حاضر نیست
در اینباره حرفی بشنود چه برسد به اینکه خودش را زیر تیغ جراحی قرار بدهد. بسیار خب، اما با این وجود باز هم سعی خودت
را بکن. بیبی که همیشه از نگاه کردن در چشمهاي آقاي شولدر دوري میکرد، حال نیمنگاهی به او انداخت و گفت: او به من
گفته است، حاضر نیست عمل کند، حتی اگر ذره ذره با خوردن دارو، آب بشود، و خانهنشینی را تجربه کند... اما، آقا! من براي
آقاي «. خوب شدن او خیلی دعا میکنم. خداوند اگر بخواهد میتواند، او را شفا بدهد... بدون اینکه او را مجبور به عمل کند
شولدر، دستی به صلیبی که به گردنش آویزان بود، کشید، آن را بوسید. فکر کرد تا بیبی که داشت بستههاي رنگارنگ قرصها و
صفحه 52 از 61
شیشۀ شربت را درون سبدي کوچک میگذاشت و میخواست به اتاق سارا ببرد، همراه شود. اما بعد پشیمان شد. شاید اگر وقتی
دیگر تنها، سراغ او میرفت و باز هم با او صحبت کند، بهتر باشد. پس از آشپزخانه بیرون آمد. نگاهی به بالاي پلهها انداخت و
وارد اتاق خواب خودش شد. بیبی اما، از پلهها بالا رفت. پشت درب اتاق که رسید، تلنگري به در زد و به دنبال آن صداي ضعیفی
شنیدکه او را به داخل دعوت میکرد. درب به نرمی باز شد. اتاق کاملًا تاریک بود. برق را که روشن کرد، ابروهاي سارا در هم
کشیده شد: اوه، بیبی، این چه کاري است که کردي، لطفاً چراغها را خاموش کن. چرا لحاف را روي سرت کشیدي.
داروهایت را آوردم. نور چراغ زیاد است. اذیتم میکند. بیبی چراغ مطالعۀ کوچکی که روي میز گوشۀ اتاق سارا بود را روشن و
به دنبال آن لامپ را خاموش کرد. روي صندلی کنار تخت نشست، پیمانۀ کوچک را لبریز شربت کرد و در دهان سارا که با
چشمان آبی، اما گود افتاده و کمسو به پیمانه خیره مانده بود، خالی کرد. شربت تلخ، وجود اندوهناکش را گس و بدمزه کرد. و
وقتی جرعهاي آب نوشید، درد موزیانه، ریشه دوانید و به همۀ تارو پودش، نقش زد. دستش را به پهلو گرفت و سعی کرد تا خودش
را بالا بکشد. بیبی بالشتک کوچکی را زیر بالشت سارا گذاشت، تا کمی راحتتر تکیه دهد... همه جا تاریک بود و او تنها
میتوانست با کمک پرتوهاي نوري که از چراغ خواب، روي صورت سارا تابانیده میشد، او را ببیند. کم سن و سال بود، اما چهرة
رنجور و خستهاش او را بیشتر نشان میداد. گویا این هفته، یک سال برایش گذشته بود، دلش سوخت و وقتی داشت قرصهاي ریز
و درشت و رنگارنگ را از بستههایش درمیآورد گفت: سارا جان! فکرهایت را کردي، تصمیمت عوض نشده، نمیخواهی بیشتر
فکر کنی. آخر تا کی میخواهی همینطور خودت را در اتاق زندانی کنی. سارا قرصها را در دهان میگذاشت و به دنبال هر یک
جرعهاي آب، اما حوصلۀ جواب نداشت. سؤال تکراري بود که بارها و بارها از او و پدر و مادرش شنیده بود. و میدانست بعد از
این سؤال، حرف عمل پیش کشیده خواهد شد. بیبی، دست بر میان موهاي طلایی سارا و ادامه داد، هم من و هم پدر و مادرت،
خیر و صلاح تو را میخواهیم. فقط به مرگ فکر میکنی، در حالی که شاید هیچ اتفاق بدي نیفتد و این جراحی هم، مثل هزاران
عمل معجزهآساي دیگري باشد که روزانه بارها و بارها در بیمارستانهاي آلمان و یا هرجاي دیگر جهان انجام میشود. تو روز به
روز ضعیفتر میشوي و آسان نیست که بتوانی این درد را تحمل کنی... اوه، بیبی، شما هم که دارید مثل بقیه حرف میزنید.
مثل مادرم که حتی حالا که مریضم و دچار شکستگی استخوان پهلو شدهام هم، کارش را تعطیل نمیکند و تنها برایم دارو میخرد.
از ادارهاش زنگ میزند و وعده و وعید میدهد که اگر با عمل موافقت کنم برایم یک رایانۀ شخصی مثل مال دیوید میخرد.
خب، کارش را براي چه چیزي باید تعطیل کند. من مراقب تو هستم. او کسی بود که درست پس از توسل و راز و نیازهاي من با
جدهام، سررسید. بیبی، سر سارا را به سینه چسباند و ادامه داد: سالها پیش وقتی، وقتی آن تصادف اتفاق افتاد ومن و همسرم را
از هم جدا کرد و خودم را نیز بیهوش به بیمارستان رساندند. بعد از مدت زیادي که از بستري شدنم در بیمارستان شهر هامبورگ
گذشت. روزي خیلی دلتنگ شدم، بسیار گریه کردم. فکرش را بکن در لحظهاي همه چیزم را از دست داده بودم. برنامههایی که
داشتیم... همسرم... همه و همه در آنی از دست رفت و در غربت، تک و تنها و غریب در گوشۀ بیمارستان افتاده بودم. نمیدانستم
چه کنم. نه توان مالی و نه روي برگشتن به ایران را داشتم و نه قدرت ماندن و ادامه دادن. تا آنکه متوسل شدم به کسی که همیشه
در ذهن و یاد و خاطره، همراه من بود. بیبی، بعد از مکث کوتاهی ادامه داد: سارا جان! این خیلی خوب و امیدبخش است که
آدمی فکر کند، کسی هست که حرفهایش را میشنود حتی اگر پاسخی نشوند، آدم را رها نمیکند... همان جا بود که صدایش
کردم و با او درددل کردم. با او که در تقوا و پاکی و صداقت، ایمان، دانش، بینش سرآمد و سرور همۀ زنان جهان است. از آغاز
خلقت جهان تا حال و از این پس تا پایان جهان کسی چون او نیامده و نخواهد آمد؛ دختر پیغمبر مسلمانان حضرت فاطمۀ
زهرا(س). کسی که افتخار میکنم به این که از لحاظ اصالت و ریشه، نسل من به او منتهی میشود. بیبی گفت و گفت و گفت...
از این که حضرت فاطمه(س) روزي گرفتار افزونخواهی و دنیاطلبی عدهاي شد و سرانجام از گستاخی آن عده، دچار شکستگی
صفحه 53 از 61
پهلو شد، چنان که طعم تلخ درد آن تاکنون و از این پس، کام هر شیعه را میسوزاند و خواهد سوزاند... دل بیبی شکست، اشک
در چشمانش حلقه زد و در نگاهش چنان صمیمیتی موج میزد که بیاختیار دستان خود را دور گردن بیبی حلقه زد و خود را در
آغوش گرم و پرمحبتش رها کرد. کاري که شاید از وقتی کمی بزرگتر شده بود، با مادرش هم نکرده بود. احساس آرامش
لذتبخشی پیدا کرد. بیبی با لحن مادرانه، ادامه داد: وقتی از جدهام، راه نجات خواستم و خداوند را به آبروي او سوگند دادم...
دیري نپایید که خانم و آقایی به اتاقم آمدند. همانهایی که مرا به بیمارستان رسانده بودند و در مدت بستري، چندین بار، جویاي
سارا سرش را از «. احوالم شده بودند، و آن خانم، نگران از این که مبادا بیمارستان را ترك کرده باشم. پیشنهاد جالبی به من داد
سینۀ بیبی جدا کرد و زل زد توي صورتش، مشتاقانه منتظر شنیدن ادامۀ ماجرا بود: آن خانم از من خواست تا به عنوان پرستار
دختر و پسر کوچکش، در خانهاش مشغول شوم. و آنها کسانی نبودند، جز پدر و مادر تو... لبخند کمرنگی روي لبان سارا نقش
بست. شاید حالا، دلیل آن همه علاقه به بیبی را میفهمید. اینکه از وقتی خود را شناخت، وي در کنارش حضور داشت. و او چون
عضوي، در خانۀ آنها زندگی میکرد. عضوي با ظاهري کاملاً متفاوت از مادرش. و اعمال غریبی که در طول شبانهروز انجام
میداد. کارهایی که مادرش به او گفته بود، نباید دربارة آنها از بیبی سؤال کند. او دین دیگري داشت. که این کارهاي ناآشنا که
در ساعاتی خاص دست و رویش را کاملًا میشست و به اتاق میرفت و کارهایی به اسم نماز میخواند، و پس از بیرون آمدن از
اتاق، آرامشی در وجودش موج میزد. همه و همه به دین او مربوط میشد. مادرش گفته بود چیزي شبیه به کلیسا رفتن ما، شبیه
دعاي قبل از غذا... و اما امشب او براي اولین بار، توسل پیدا کردن را از زبان بیبی شنیده بود. خواست چیزي بگوید، اما درد، ذره
ذرة وجود نازك و شکنندهاش را در اختیار گرفت و وادارش کرد تا خود را از آغوش گرم و محبتآمیز بیبی بیرون بکشد. سرش
را روي بالش گذاشت و دراز کشید. درد پهلو، تا مغز استخوانش را هم میسوزاند. قطرههاي زلال اشک در چشمانش متولد
میشد. اوه بیبی، کاش من هم مثل تو با خوشحالی از بیمارستان مرخص میشدم. کاش آن روز در مدرسه، آن اتفاق نمیافتاد.
کاش آن روز به مدرسه نمیرفتم. آن پله هاي لعنتی... پلههایی که هیچ وقت مرا به حیاط مدرسه نرساند... اوه بیبی، از همه چیز
متنفرم از آن مدرسۀ لعنتی بدم میآید... اشکهاي داغ، بغض دل دخترك را روي صورتش پهن میکرد و بیبی در آن هیاهو
نمیدانست چه باید بکند؟ آرام باش، حالا که چیزي نشده خوب میشوي، همیشه که اینطور نمیمانی، ... بس است بیبی، تو
نمیخواهد دلداري بدهی. من هرروزة روز با این درد، نفسگیر، دارم آب میشوم از این دنیا، هیچی نفهمیدم... این درد که
لحظهاي راحتم نمیگذارد. سرانجام مرا میکشد. آه یا عیسی مسیح، کاش دکتر مجربی پیدا میشد که بتواند مرا از این پهلوي
شکسته خلاص کند... بیبی خسته شدم... هر حرکتی که میکنم، درد مانند جرقههاي آتش، از سر تا نوك پاهایم را در خود
میگیرد... نفسم بند میآید. قلبم فشرده میشود... لبان بیبی، بوسه را بیوقفه نثار صورت خیس اشک سارا میکرد... اولین بار بود
که او را این همه گریان و دلشکسته میدید، حتی آن روز که از پلههاي مدرسه، لیز خورده بود، این قدر بیتابی نکرده بود... و با
خود فکر کرد بعضی وقتها، هیچ راهی جز گریه باقی نمیماند و آرامشبخشتر از آن وجود ندارد یا پیدا نمیکند. این قدر
خودت را اذیت نکن، عزیز دلم... میبریمت پیش یک دکتر... میبریمت لندن... هان... سارا که از زور گریه، بریده بریده حرف
میزد، گفت: یعنی میشود... آره... تازه من حاضرم همۀ پساندازم یعنی همان 12 میلیون دلار را، که توي بانک دارم را به اضافه
8 میلیون هم از پدر و دیوید قرض بگیرم، با پول بیشتر حتماً دکتري پیدا میشود که مرا خوب بکند مگر نه...؟ در آن هنگام فکري
مثل برق در ذهنش روشن شد. بیاختیار صورت معصومانه و اشکآلود او را در میان دستانش گرفت و با لحنی امیدوارانه گفت:
من یک دکتر خوب سراغ دارم. او تو را خوب میکند... سارا با لبانی میان خنده و گریه، شگفتزده پرسید: راست میگویی
بیبی؟ یعنی 20 میلیون دلار برایش کم نیست؟... بیبی که اشک از چشمانش فرو میچکید ادامه داد: نه... سارا جان، منظورم
آنچه تو فکر میکنی نیست. دکتري که من سراغ دارم از تو هیچ پولی دریافت نمیکند... اما خیلی زود دچار تردید شد... آیا باید
صفحه 54 از 61
نظرش را میگفت، اگر او مخالفت یا مسخره کند چه؟ اگر خانم و آقاي شولدر، موضوع را به حساب دیگري میگذاشتند چه،
خواست حرفی نزند، اما وقتی نگاه کنجکاوانۀ سارا، را دید که به دهانش چشم دوخته، دیگر نتوانست تحمل کند پس ادامه داد:
میدانی سارا جان! من براي تو از بانویی صحبت کردم که در مهربانی و خوبی و پرهیزگاري و نزدیکی به خداوند نمونه است، حال
میخواهم به تو پیشنهاد کنم که او را با همۀ وجود صدا کنی و مطمئن باشی که صدایت را میشنود و از بیماریت آگاه است و اگر
که بخواهد به اذن خداوند قادر به درمان تو و به زبان خود ما، قادر به شفاي توست... پس او را با همان نامی صدا کن که تو در
بستر بیماري به او شباهت داري؟ بگو یا فاطمۀ پهلو شکسته... بگو جانم... بگو یا فاطمۀ پهلو شکسته!... بیبی ساکت شد. دلش
میخواست او هم یک دل سیر گریه کند. به خاطر همۀ چیزهایی که بهانۀ خوبی براي گریستن بودند و او موقعیت آن را نداشت. و
چشمهاي سارا نیز مثل چشمان بیبی، میزبان اشکهایی بود که بیوقفه متولد میشوند. در دلش شاخههاي امید جوانه زده بود...
دستانش را به آسمان بالا برد. لبان لرزانش را از هم گشود و بدون توجه به حضور بیبی و با صداي گرفتهاي ناله زد که یا فاطمۀ
پهلو شکسته به دادم برس، اي کسی که بیبی میگوید خیلی مهربان هستی... اي کسی که بیبی میگوید تو نیز چون من با آنکه
در سن جوانی قرار داشتی اما به دلیل شدت درد پهلو، براي برداشتن حتی یک قدم باید دیوار را عصاي دست و تکیهگاه قدمهایت
قرار میدادي... اوه، اي فاطمۀ پهلو شکسته، اي که بیبی میگوید تو حتی از لحاظ روحی هم در موقعیتی قرار داشتی که قدر و
بزرگی تو را نمیشناختند و علاوه بر آنکه پهلو، بلکه دل تو را نیز شکستند و هم جسمی و روحی تو را رنجور کردند... به فریاد
سارا برس... بیبی با چشمانی ورم کرده از شدت گریه از اتاق بیرون آمد، درب را بست و از پلهها پایین میآمد و تا به آشپزخانه
برود که صداي آقاي شولدر را شنید که پایین پلهها و در کنار اتاق خواب، نشسته و در حالی که میگریست، نرم و آهسته
میگفت: یا فاطمۀ پهلو شکسته دخترکم را خوب کن! شب به نیمه رسیده بود، هنوز هم از اتاق سارا، نواي ناله و ذکر یا
فاطمه(س) به گوش میرسید. بیبی هم در آشپزخانه براي خود حال خوشی داشت. فضاي خانه براي اولین بار، نجواهاي
اسرارآمیزي را در خود، مشاهده میکرد، گویا نورانیتی ملموس و دوستداشتنی در همه جا پراکنده شده بود و عطر دلانگیز
معنویت مشام جان را نوازش میداد... زمان ناگزیر و خوابآلود از پی یکدیگر میگذشت تا آنکه صداي فریاد هیجانانگیزي
سکوت خانه را برچید. بیبی! پدر! مادر!... دیوید... بیایید... بیایید. آقاي شولدر و به دنبال او بیبی و مادر که خوابآلود و
سراسیمه پلههاي چند تا یکی را از زیر پا رد کرده بودند... هر یک خود را به اتاق سارا رساندند. سارا در حالی که لبخند بر لب
داشت همچنان میگریست و همه خوب میدانستند اشکهاي او با اشکهاي چند ساعت پیش که وجودش را میسوزاند و جاري
میشد کاملاً فرق دارد. پس از جا برخاست و در دستان بیبی که سمت او دراز شده بود تا سارا را در خود جاي دهد، قرار
گرفت... لبخند شادي بر لبان اهل خانه، نقش میبست که سارا گفت: ساعاتی نگذشته بود که ناگهان دیدم نور خورشیدگونه،
اتاق تاریکم را روشن کرد، بانویی باهیبت و مجلله را در میان آن نور دیدم که به پهلوي من دستی کشید، پس صداي مهربان و
آرامشبخشی شنیدم که گفت: خوب میشوي! نمیدانستم باید چه کنم یا چه بگویم، تنها با زحمت فراوان، از او پرسیدم، شما که
هستید؟ من همان کسی هستم که الآن مرا میخواندید من فاطمۀ پهلو شکسته هستم. کسی چه میدانست که چندي بعد سارا و
پدر و مادرش به برکت عنایت حضرت زهرا(س) به دین مبین اسلام مشرف میشوند.
یک پرسش
9) با تأیید ادعاي کشتار یک و نیم میلیون /3/ پاپ بندیکت شانزدهم در دیدار از بازداشتگاه سابق آلمان نازي در آشویتس ( 85
چرا هنگامی که این انسانها که بیشتر آنها یهودي بودند جان خود را از » : یهودي به دست سربازان نازي این پرسش را مطرح کرد
دست میدادند خداوند سکوت کرده بود؟ در آن روز خداوند کجا بود؟ چرا خداوند اجازه داد این کشتار عظیم رخ دهد و شیطان
صفحه 55 از 61
سخنان پاپ مرا به تعجب انداخت. چرا رهبر کاتولیکهاي جهان این چنین، از ادعایی دفاع میکند که از سوي ؟« پیروز شود
پژوهشگران اروپایی زیر سؤال رفته است؟ آنان در تحقیقات خود دروغ بودن هولوکاست را ثابت کردهاند. حتی حاضر شدند در
دادگاه حضور پیدا کنند و به زندان بروند اما از عقیده خود دست نکشند. گویا رسم اروپاییان این چنین است که دانشمندان
حقیقتگو را به پاي میز محاکمه بکشانند؛ همانطور که گالیله را محاکمه کردند اما زمین کروي باقی ماند و ماه یک سیاره.
بگذاریم تاریخ شاهد کشتارها و قتلعامهاي زیادي بوده است مثل قتلعامی که روسیه استالینی در جریان انقلاب کبیر راه انداخت
و قتل عامی که از مسیحیان و مسلمانان انجام داد بیسابقه بود. نه، زیاد هم نباید به زمانهاي گذشته سفر کرد. در همین چند دهه
اخیر نظامیان اسرائیلی در اردوگاههاي صبرا و شتیلا، کفر قاسم، دیریاسین چه قتل عامهایی به راه انداختند. اگر چشمانمان را خوب
باز کنیم مشاهده خواهیم کرد که خیابانهاي غزه و کرانه باختري رود اردن همه روزه از خون جوانان فلسطینی رنگین است. اسناد و
مدارك این جنایتها تماماً در آرشیو سازمانها، نهادها و رسانههاي ارتباطجمعی موجود است. اصلًا لازم نیست که شما به آرشیو
این نهادها و سازمانها مراجعه کنید کافی است که کتابهاي تاریخی را اندکی ورق بزنید، آن وقت حقایق براي شما ملموستر
خواهد شد. اما پاپ مسئلهاي را مورد تأیید قرار داده که به رغم گذشت 57 سال از پایان جنگ جهانی دوم هنوز اسناد و مدارك
منتشر نشده است. این سؤال را از پاپ دارم، چرا به قتل و عامهایی که به صورت مستند در تاریخ وجود دارد توجهی « هولوکاست »
نمیکنید؟ چرا چشمان خود را به کشتار ملت فلسطین توسط نظامیان اسرائیلی بستهاید؟ جناب پاپ بر فرض اینکه تعدادي یهودي در
اتاقهاي گاز یا کورههاي آدمسوزي جان خود را از دست داده باشند، شما باید خداوند را مقصر معرفی کنید؟ و چشم خود را
نسبت به تبهکارانی که مرتکب این ماجرا شدهاند ببندید؟ جناب پاپ شما بهتر از هر کس میدانید که مسیحیان معتقدند اسارت
بابل در سال 587 قبل از میلاد و حمله امپراتوري روم به اورشلیم در سال 70 میلادي نتیجه گوسالهپرستی و به صلیب کشیدن
حضرت مسیح(ع) توسط یهودیان است. آنان این دو مصیبت بزرگ را مجازات الهی در حقّ این قوم میدانند. اکنون این مسئله
مطرح است فرض کنیم که ماجراي هولوکاست واقعیت دارد. جناب پاپ فکر نمیکنید این هم یک نوع مجازات الهی باشد.
پیشنهاد میکنم قبل از پاسخ دادن به این سؤال کتابهاي تاریخی که راجع به فعالیت آنان در اروپا نوشته شده است را مطالعه کنید
تا جوابی نزدیکتر به واقعیت به این پرسش دهید. به هر حال آنچه که مایۀ تأسف است این است که رهبر کاتولیکهاي جهان
سنگ حمایت از یهودیان صهیونیست را چنان به سینه میزند که حتی حاضر است به خداوند اعتراض کند و تا مرز مقصر معرفی
کردن باريتعالی پیش رود. آیا وظیفه روحانیون حفظ حریم الهی نیست؟ جناب پاپ راستی هنگامی که به زعم خودتان (مسیحیان)
حضرت مسیح بر صلیب نهاده شد - گذشته از اختلاف نظرهایی که در ماجراي عمل تصلیب وجود دارد- آن زمان خداوند کجا
بود و چرا گذاشت شیاطین بر مسیح پیروز شوند و هزاران سؤال دیگر که مجال بیان آنها نیست.
پرسش شما، پاسخ موعود
چیست و چه کسانی رجعت میکنند « رجعت » یکی از خوانندگان محترم مجله،جناب آقاي علیرضا انصاري پرسیدهاند که: منظور از
تفاوت میکند؟ در پاسخ به پرسش این دوست گرامی نکاتی را یادآور می شویم. معناي لغوي « رستاخیز » و « ظهور » و آیا رجعت با
میباشد. اما رجعت از نظر اصطلاحی به این معنا است که به امر « بازگشت » و اصطلاحی رجعت رجعت از نظر لغت به معناي
خداوند به دست حضرت مهدي(ع) گروهی از مردگان زنده شوند و با قیام آن حضرت(ع) همراه شوند که قبل از روز رستاخیز
بازگشت مردگان به دنیا صورت میگیرد، تا آنان به پاداش یاوري و همراهی و درك حکومت مهدي(ع) نائل آیند، و نیز خداوند
برخی از دشمنان حضرتش را زنده میکند تا از ایشان انتقام گیرد. این معنا، خلاصهاي از گفتار بزرگان دین از جمله شیخ مفید،
شیخ حرّ عاملی، سید مرتضی علمالهدي و علامه مجلسی(ره) میباشد. 1 علماي شیعه اعتقاد به رجعت را ملازم با پیروي از مذهب
صفحه 56 از 61
تشیع میدانند و اگر اعتقاد به امامان معصوم(ع) وجود داشته باشد، اعتقاد به بازگشت (رجعت) امامان معصوم و مؤمنان قبل از
رستاخیز هم باید وجود داشته باشد و این دو لازم و ملزوم میباشند و اعتقاد به رجعت در تمام دوران مورد اجماع علماي فرقۀ شیعه
بوده و هیچ کس از علماي شیعه منکر این رجعت نبوده و علامه مجلسی در بحارالانوار نام بسیاري از علماي شیعه را که در
کتابهایشان به اصل رجعت تأکید کردهاند، آورده است. 2 همانگونه که بیان شد پیش از تحقق قیامت کبري رویدادي خاص در
جهان به وقوع میپیوندند و جمعی از مردگان به دنیا بازمیگردند که این رویداد را رجعت میگویند و همچنین گاهی از آن به
تعبیر شده است. لذا طبق روایات دو قیامت وجود دارد: قیامت صغري یا رجعت، و قیامت کبري که همان برانگیخته « قیامت صغري »
شدن همه مردم در روز رستاخیز میباشد. البته مخفی نماند که مسئله رجعت و ظهور حضرت مهدي(ع) دو رویداد مستقل از هم
هستند. لذا اطلاق قیامت صغري به هر دو رویداد منطبق میگردد. دلائل قرآنی رجعت در قرآن کریم آیات زیادي دلالت بر حیات
مجدد انسان دارد و نمونههایی را براي ما بیان فرموده که آنها قبل از رستاخیز حیات مجدد پیدا کردهاند و به اصطلاح رجعت به دنیا
داشتهاند، لذا همانگونه که در اقوام گذشته رجعت صورت گرفته در آینده هم رجعت صورت میگیرد و رجعت محال و
غیرممکن نمیباشد. براي مثال نمونههایی را بیان میکنیم که در قرآن آمده است. 1. زنده شدن مردگان به وسیله حضرت
عیسی(ع): و مردگان را به اذن خداي یکتا زنده میکنم. 3 در قرآن کریم آمده است که این فرستادة الهی با اجازه پروردگار خویش
به کارهاي خارقالعاده دست میزد. مثلاً بیماران مبتلا به پیسی را درمان میکرد، نابینایان مادرزاد را بینا مینمود، مجسمهاي از
خاك میساخت و در آن میدمید و زنده میشد، مردگان را احیا مینمود، و از توشههایی که مردم در خانههاي خود داشتند خبر
میداد. مفسران معروف، موارد بسیاري از این معجزات را آورده و داستانهایی از زنده شدن مردگان توسط حضرت عیسی را
او دوست خود عازر را زنده کرد، پسر پیرزنی را حیات » : گزارش کردهاند. از علماي عامه، سیوطی در تفسیر الجلالین مینویسد
دوباره بخشید، دختري را از مرگ به زندگی بازگرداند، و این هر سه پس از زنده شدن به حیات خود ادامه داده فرزندانی نیز از
2. زنده شدن پس از صد سال مرگ 4.« خود بر جاي گذاردند، همچنین سامبن نوح را زنده نمود که بدون درنگ از دنیا رفت
(مربوط به عزیر): پس خداوند او را به مدت صد سال میراند، سپس وي را برانگیخت. 5 این آیه مربوط به یکی از پیامبران الهی
(عزیر) میباشد که از روستایی عبور کرد و با آثار مرگ و نیستی در آن سرزمین روبهرو شد، به یاد رستاخیز و زنده شدن مردگان
مردگان این روستاي ویران را بعد از درنگ » : افتاد و در حالیکه قدرت کاملۀ خدا را باور داشت، با تعجب از خود پرسید
آنگاه پروردگار بزرگ با میراندن وي، پاسخ این پرسش را بیان فرمود. عزیر «؟ درازمدت، در قبر، چه کسی حیات دوباره میبخشد
مرد و مرکبش از هم متلاشی شد، ولی غذایی که داشت در مدت صد سال هیچ تغییري نکرد. پس از صد سال زنده شد و گمان
کرد که تنها نصف روز خوابیده است؛ چرا که هنگام ظهر مرد و پیش از غروب آفتاب به دنیا بازگشت. اما وقتی به مرکب پوسیدة
خود نگاه کرد متوجه شد که او مرده و دوباره زنده شده است و هنگامی که آن مرکب در مقابل دیدگان او زنده شد، او باور کرد
3. مرگ گروهی (از بنیاسرائیل) و حیات مجدد آنها: آیا ندیدید که خداي سبحان همه مردگان را در روز قیامت زنده مینماید. 6
آنهایی را که از ترس مرگ طاعون و جهاد با دشمنان از دیار خود بیرون رفتند که هزارها تن بودند خدا فرمود، بمیرید همه مردند
پس (درخواست پیغمبري از پیغمبران) آنها را دوباره زنده کرد... . 7 مفسران میگویند این آیه مربوط به گروهی از بنیاسرائیل بود
که شمارشان به چهارهزار نفر میرسید که به سبب ترس از طاعون یا جهاد با دشمنان شهر خویش را ترك کردند و به سوي
سرزمینی دیگر حرکت کردند اما خداي توانا این فرارکنندگان را میراند و به تقاضاي پیامبرش بار دیگر آنها را زنده کرد. 8 دلایل
روایی بررجعت براي نمونه از امام ششم حضرت صادق(ع) در بیان اهمیت اعتقاد به رجعت نقل شده است: از ما نیست هر کسی که
بازگشت دوباره (رجعت) ما را به دنیا باور نکند. 9 بنابراین یکی از ویژگیهاي انسان مؤمن اعتقاد به رجعت (بازگشت دوباره ائمه
معصومین(ع) و مؤمنان راستین و مشرکان فرورفته در منجلاب) میباشد. 10 مرحوم شیخ صدوق(ره) در کتاب صفات الشیعه از امام
صفحه 57 از 61
صادق(ع) روایت میکند: هر کس به هفت موضوع اقرار کند پس او مؤمن است. و سپس ذکر کرد و یکی از آنها ایمان به رجعت
است. 11 همگانی یا غیرهمگانی بودن رجعت آنچه از روایات و آیات استنباط میشود این است که پدیدة رجعت همگانی نیست.
در هنگام قیام جهانی امام عصر(ع) و قبل از برپایی رستاخیز رجعت به وقوع میپیوندد ولکن منحصر به جمعی از مؤمنان و مشرکان
خواهد بود و اینگونه که همه مؤمنان زنده شوند و همه مشرکان زنده شوند صورت نمیپذیرد در حالیکه مخصوص عدهاي از
مؤمنان راستین و عدهاي از مشرکان محض میباشد. بهترین دلیل بر این گفته که رجعت پدیده همگانی نمیباشد حدیثی از
حضرت صادق(ع) میباشد که حضرت فرمودند: به درستی که رجعت براي همه نیست، بلکه به جمعی خاص اختصاص دارد
رجعت (بازگشت) نمیکنند مگر مؤمنان راستین و مشرکان فرو رفته در شرك محض و غیر از آنها هیچ کس به دنیا باز
نمیگردد. 12 در قرآن کریم اشاره به این موضوع دارد که پدیده رجعت قبل از رستاخیز همگانی نیست بلکه از هر امتی دستهاي
زنده میشوند و به دنیا بازمیگردند و آنها جمعی از مؤمنان و جمعی از مشرکان از هر امت میباشند. حضرت امام باقر(ع) براي
آن روز (رجعت) که از هر » : اثبات این مدعا با تمسک به آیۀ 83 سورة نمل میفرماید که: آیا آنها قرآن را نخواندهاند که میفرماید
13 از این حدیث شریف حضرت باقر(ع) معلوم میشود که اولاً اصل پدیده رجعت قبل از «. امتی، دستهاي را فراهم میآوریم
رستاخیز صورت میگیرد و این آیه را مربوط به رجعت میباشد زیرا در روز رستاخیز همه محشور میشوند نه گروهی از هر امت،
که من براي (تبعض) است از هر امتی بعضی برانگیخته خواهند شد و پدیده رجعت طبق این آیه « من کلّ امۀٍ فوجاً » و ثانیاً: به قرینه
قرآن همگانی نخواهد بود. به سبب عظمت روز رجعت این روز در کنار روز قیام حضرت مهدي(ع) و روز رستاخیز از ایامالله
میباشد. چنانکه امام جعفر صادق(ع) به سبب مشابهت رجعت با ظهور حضرت مهدي(ع) و روز رستاخیز میفرماید: روزهاي
خدایی سه روز هستند: روز قیام امام مهدي(ع)، و روز رجعت و روز رستاخیز. 14 بنابراین سه روز از این جهت که ایامالله هستند با
هم مشابهت دارند و به ترتیب تحقق پیدا میکنند: اول قیام حضرت مهدي(ع)، دوم پدیده رجعت و سوم روز رستاخیز برپا خواهد
شد. پینوشتها: با استفاده از کتاب: سؤال از امام مهدي(عج) در روایات، نوشتۀ سید فخرالدین موسوي، با تلخیص. 1. ر.ك:
2. براي اطلاع بیشتر ر.ك: حر عالمی، الإیقاظ الهجعه بالبرهان علی الرجعه، . مجلسی، محمدباقر، بحارالانوار، ج 53 ، صص 138 136
5. فأماته الله مائۀ . 4. سیوطی، تفسیر جلالین، ج 1، ص 432 . 3. و احی الموتی بإذن الله.سورة آل عمران ( 3)، آیۀ 49 . باب 2، دلیل 3
6. به تفاسیر قرآن کریم اعم از عامه و خاصه مراجعه شود. 7. ألم تر إلی الّذین خرجوا من . عامٍ ثمّ بعثه. سورة بقره ( 2)، آیۀ 259
8. مجلسی، براي اطلاع بیشتر ر.ك: حر . دیارهم و هم ألوفٌ حذر الموت فقال لهم الله موتوا ثمّ أحیاهم... . سورة بقره ( 2)، آیۀ 243
عاملی، همان. 9. بحارالانوار، ج 92 : حدیث 101 ؛ لیس منّا من لم یؤمن بکرّتنا. 10 . لبته روایات متعددي از عامه و خاصه مربوط به
133 از کتب عمه مراجعه فرمایید. 11 . شیخ صدوق، ؛ 102 ؛ و کتاب کنزالعمال 11 ، رجعت شده که به کتاب صحیح بخاري 9
صفات الشیعه، ص 121 : ح 161 ، به نقل از کتاب رجعت نگارش: حسن طارمی. 12 . مجلسی، همان، ج 53 ، ص 39 ، حدیث 1. إنّ
، الرّجعۀ لیست بعامّۀٍ، وهی خاصّۀٌ. لایرجع إلّا من محَض الایمان محضاً او محّض الشّرك محضاً. 13 . مجلسی، همان، ج 53 ، ص 40
یوم القائم(ع) و » : 14 . مجلسی، همان، ج 63 ، حدیث 53 . ایّام الله ثلاثۀٌ .« و یوم نحشر من کلّ امّۀٍ فوجاً » : حدیث 6 . اما یقرؤن القرآن
.« یوم الاکرّة و یوم القیامۀ
درباره مرکز